.
- دو ساعت!
- پاشو دیر شد. حرفهای بچه گانه نزن.
- میخواستی بری یکی همسن خودت بگیری.
- من تورو میخواستم هنوز هم میخوام. تا آخر عمر هم میخوام. قربونت هم میرم. پاشو.
- نمیام.
- چی کار کنم که بیای؟
- بذار اون لباس فیروزه ایه رو بپوشم.
- یه چیزی بخواه که شرمنده ات نشم.
- پس خودت تنها برو.
- مینا به نظر خودت درسته اون لباسو بپوشی و جلوی اردشیر ناز و کرشمه بیای؟ به نظرت گناه نداره؟ نمیگی چقدر حسرت میخوره و چقدر با من بد میشه؟ حالا اردشیر هیچی. برادرهای من هم جوونن. خب تو اینطور بگردی، اونها که زن ندارن، باید چی کار کنن؟
- برن زن بگیرن. من که نمیتونم واسهٔ خاطر اونها خودمو معذب کنم. من عادت دارم شیک بگردم.
- چه اصراری داری امشب اونو بپوشی؟ با لباس دیگه هم میتونی شیک بگردی.
- واسهٔ اینکه قشنگه. عروس هم هستم، مناسبت داره.
- خوبه من هم بگم واسهٔ اردشیره مینا خانم؟
- یه بار دیگه تکرار کن.
- چطور تو به من میگی مخصوصا دیر کرده ام؟ خواستم ببینی تهمت چقدر تلخه.
- دیگه خودت رو بکشی هم نمیام.
- خب معذرت میخوام. من میدونم نیت تو فقط زیبایی و خوش تیپیه عزیزم پاشو.
- تنهام بذار
- مینا حوصله ندارم پاشو.
- گفتم تنهام بذار.
- باشه نمیریم. اما جوابشونو خودت میدی.
از اتاق بیرون رفت و تلویزیون را روشن کرد. احساس میکردم دقیقه به دقیقه فرصتها از دستم میرود. فرستهای که میتونم با اردشیر خوش باشم، کنارش باشم. خدا خدا کردم که عادل یک بار دیگه از من خواهش کند، اما دعایم نگرفت. نیم ساعت سپری شد. دل تو دلم نبود. ساعت نه بود و ما هنوز در منزل بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. هر چه زنگ خورد عادل برنداشت. انگار میدانست آنها هستند. مجبور شدم به سالن بروم و خودم بردارم. افسانه بود.
- سلام مینا جون.
- سلام افسانه جون. حالت خوبه؟
- ممنونم در چه حالی عروس خانم؟ مارو گذاشته ای توی خماری. همه منتظر تشریف فرمایی شماییم، اونوقت تو هنوز خونه ای دختر؟
- معذرت میخوام عادل کمی گرفتار شده بود. نیم ساعته اومده. رفته دوش بگیره میایم.
- حالا نمیشه رفتارهای عاشقانه رو بذارین واسهٔ بعد عروس خانم؟ ما گرسنمونه.
- ای بابا آنقدر خسته اس که داره میمیره.
- خب خستگیشو دربیار. از اون شیرین زبونیهات بشنوه حالش جا میاد.
- یه دعوایی باهاش کردم که خستگیش دراومد. غصه نخور.
- برادر نازنین مارو اذیت نکنی ها. منو خواهر شوهر حساب کن.
- بهت نمیاد.
- زود بیاین.
- اومدیم، اومدیم.
- باشه خدا نگهدار.
عادل وسط صحبتهای من به اتاق خواب رفت. بااکراه به اتاق رفتم. دمر روی تخت دراز کشیده بود. لباس سنگین و زیبا پوشیدم و گفتم: پاشو بریم تا بعداً به حسابت برسم.
جواب نداد. هی صدایش زدم. جواب نداد. رفتم کنارش نشستم و محکم به پشتش زدم و گفتم: با توام نگی چرا با تاکسی رفتی ها!
اصلاً نفهمیدم چطور روی تخت افتادم. خنده ام گرفته بود، اما سعی میکردم اخم کنم. گفت: چاکر دربستت که نمرده، چشم آهویی من.
- ولم کن لباسم چروک میشه.
- آخه تو که انقدر مردم داری، چرا فیلم بازی میکنی؟
- بده میخوام جلوی فامیلت آبروت حفظ بشه؟
- نه خانم. خیلی هم متشکرم. اینطوری دارم تشکر میکنم. و صورتم را بوسه باران کرد.
- بابا آرایشم به هم ریخت عادل، چرا اینطوری میکنی؟
- صد دفعه گفتم میخوای باهم قهر و دعوا کنی، خوشگل موشگل نکن، نمیتونم جذبه بگیرم زن.
قهقهه خنده ام بلند شد. گفتم: چه ذلیلی تو! خوبه خودت هم افتخار میکنی.
- البته که به این ذلت افتخار می کنم. الهی فدات شم. خب زنمو دوست دارم. هر کی دوست داشتن و کوتاه اومدنو ذلت معنی میکنه، بیسواده. نمیدونه گذشت چه لذتی داره.
- دیر شده میخوان شام بخورن عادل.
- حالا ده دقیقه هم رو تموم معطلی ها.
بالاخره نزدیک ساعت ده به منزلشان رسیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی افسانه نگذاشت بشینیم. آهنگ شادی گذاشت و مارا مجبور کرد برقصیم. خاطرهٔ زیبا و بامزه ای شد. به افسانه گفتم: تو واسهٔ دل خودت و عشق خودت و علی محمد مارو گشنه و تشنه داری میرقصونی، ذلیل شده. خب برو راحت باهاش برقص.
غش غش خندید و گفت: ای تیزهوش شیطون صفت. بده میخوام به زور بهت نزدیک بشم که پدرتو در بیارم؟
گفتم: اینکه داره واسه ات میمیره. چرا به زور؟
- آخه دل گنده اس. من هم نمیخوام از دست بدمش. گرگ زیاده. رادشها هم خیلی بره ان.
آن شب اردشیر مدام دوروبرم میپلکید. از هر موقعیتی استفاده میکرد و خوردنی تعارف میکرد و شوخی میکرد. در فرصتی به من گفت: اگه با من ازدواج میکردی دنیا رو به پات میریختم.
از ترسم گفتم: خیلی ممنون همه چیز هست. و نگاه غضبناکی به او کردم، یعنی اینقدر با اعصاب من بازی نکن. من خودم میشنگیدم، وای به حال اینکه اردشیر هم زیر پایم بشیند.
گفت به خدا قسم یه نمونه اش فقط این بود که طلاهای طلافروشیمو به پات میریختم. آخه تو کجات به درد عادل میخوره بی عقل؟
بعد از آن دنیا روی سرم خراب شد و بیحوصله شدم. هر دختر هجده نوزده ساله ای این حرفها را میشنید، با این وعده ها خام میشد. اما من فقط غمگین شدم خام نشدم.
به خانه که برگشتیم تمام غصه هایم را سر عادل بیچاره خالی کردم. گفتم: والا دشمن آدم آنقدر از آدم دوری نمیکنه که تو میکنی. چرا من هر چی میام کنارت می ایستم ازم فاصله میگیری؟ مگه جذام دارم؟
- تو چرا امشب به پروپای من میپیچی؟ جلوی مردم که نمیتونم ناز و نوازشت کنم.
- چرا نمیشه. همه میدونه عروس و دامادیم. محبت کردن و توجه کردن چه زشتی ای داره؟
- خب به مردم چه مربوطه که ما عروس و دامادیم؟ حرفهایی میزنی غیرمنطقی مینا بدت نیادها.
- واسهٔ من دم از منطق و قانون نزن که حالم به هم میخوره، عادل. تو اگه منطق داشتی منو اسیر خودت نمیکردی. صد دفعه گفتم تو آدم من نیستی. هی مثل این دختر ندیده ها نشستی در خونه مون که خواستگار نیاد.
عادل خنده اش گرفت و گفت: عزیز من مگه قبل از اینکه بریم مهمونی اون همه نبوسیدمت؟ اون همه عشق و محبت پس چی بود که به پات ریختم؟ من واسهٔ تو چیزی کم نذاشته ام.
- من دوست دارم شوهرم جلوی مردم بهم توجه کنه، تحویلم بگیره، عشقشو بروز بده که مردم نگن تورزده ای تورزده ای. انگار من زشتم یا چلاقم یا ترشیده بودم. همه اش سرکاری. همه اش گرفتاری. اصلاً کو ماه عسلت؟
- یه ماه دیگه میبرمت. قول میدم. راست میگی، یه کم دیر شده، اما می برمت. بذار ملک مهندس فروزشو تحویل بدم، میبرمت. امشب هم به خدا اون منو برد یه زمین دیگه نشونم بده د دیر شد. ماه عسلی میبرمت که واسهٔ همهٔ دوستهات تعریف کنی. اگه یه کم دیر شد عوضش می ارزید. معلومه که تو از من خیلی سرتری، بهتری، با شخصیت تری. واسهٔ همین نشستم در خونتون دیگه!
- باز هندونهٔ بیمزه خریدی؟
- هندوانه زیر بغلت نمیذارم. دارم حقیقتو میگم. عجب گرفتاری شده ام.
آنشب کلی به او بی محلی کردم. آخرش هم بیچاره دلخور گرفت خوابید.
روزها میگذاشت. عادل دائم گوشزد میکرد که باید درس خواندن را شروع کنم و خودم را برای کنکور آماده کنم. اما کی حال درس خواندن داشت؟ فکر و ذکرم شده بود خوشبختی ای که در خانهٔ اردشیر میتوانستم به دست بیاورم و به آن لگد زده بودم. طلاهایی که میشد به دست و بالم آویزان باشد و هرروز عوض شود. مرتب خودم را سرزنش میکردم که چرا وقتی پدر و مادرم راضی بودند خرابش کردم. فکر خراب رفتارم را هم ذره ذره خرابتر میکرد. رفتار خوبی با عادل نداشتم. او هم روی حساب بچه گی ام میگذاشت و مرا تحمل میکرد.
برای ماه عسل به مشهد و سپس به شمال رفتیم. بهترین هتل را گرفت و بهترین خرید را برایم کرد. خرید و پذیرای اش به حدی بود که صدایم درآمد. تا گردنبند میدید میگفت: مینا اینو واسهٔ تو درست کرده ان. پیراهن زیبایی میدید میگفت: مینا واسهٔ تو دوخته ان. هر چیز هم که برایم میخرید، وقتی که به هتل برمیگشتیم میخواست که بپوشمش یا به گردن و دستم آویزان کنم. از میان همهٔ هدایایش از سرمه دان منبت کاریش خیلی خوشم آمد.
هرروز به حرام مطهر میرفتیم. اگر بگویم هرگز برای دوام زندگی و خوشبختیمان دعا نکردم، دروغ نگفته ام. تازه هر طور بود، دلم را سنگ کردم و از امام رضا خواستم یک جوری مرا به اردشیر برساند. مثلا عادل دلزده شود و مرا طلاق بدهد.
یکی دو هفته پس از اینکه از مسافرت بازگشتیم، درس خواندن را شروع کردم. عادل شب به شب بازدهی مفید مطالعه ام را برآورد میکرد و رفع اشکال میکردیم.
سه چهار ماه از ازدواجمان گذشته بود که یک روز با شنیدن صدای تلفن گوشی را برداشتم.
- سلام مینا خانم.
تنم لرزید. انگار در روح و جسمم زلزله آمد. با حالت گنگی گفتم: سلام حال شما چطوره آقا اردشیر؟
- ممنون شما خوبین؟
- الحمدلله. عمو جان، افسانه، آقا ارسلان خوبن؟
- همه خوبن سلام دارن.
- سلام برسونین.
- ممنون. اما من نمیخوام کسی بفهمه که بهت زنگ میزنم.
- چرا؟
- مگه تو به عادل میگی من زنگ زده ام؟
- آره. مگه چه اشکالی داره؟ اون رو شما حساسیت نداره.
- میدونم. اما به نفعته نگی، چون به مرور حساس میشه.
- ببین، آقا اردشیر، من شوهر کرده ام و زندگیمو هم دوست دارم. خواهش میکنم پاتونو از زندگی من بکشین بیرون.
- قسم بخور.
- که چی؟
- که عادلو دوست داری؟
- به خدا دوستش دارم. گفتم به خدا.
- اما با من خوشبختتر بودی. گاهی این فکر عذابت میده مگه نه؟
- آدم به هر چی دوست داره که نمیرسه. گاهی هم باید ببینه که خدا براش چی میخواد. بعدش هم با شناختی که از شما دارم گمان نکنم زبون درازیهای منو مثل عادل تحمل میکردین. یادتون نرفته که چقدر بهم توهین کردین؟
- وقتی دیدم داران عشقمو ازم میگیرن باید چی کار میکردم؟ میخندیدم؟
- حالا که دیگه گذشته. ایشالله بهتر از من براتون پیدا میشه.
- من هنوز نتونسته ام کسی رو جایگزین تو کنم و هرگز هم نمیخوام این اتفاق بیفته. من تورو میخوام.
- بی فایده اس آقا اردشیر. همه چیز تموم شده.
- ما میتونیم دوتایی با هم دنیا رو به آتیش بکشیم. عادل به آرزوش رسید. مطمئنا دیگه براش عادی شده ای. بذار من هم به آرزوم برسم. با یه تلفن بچه گونه همه چیزو به هم ریختی. جبران کن و منو از این فکرو خیال در بیار.
- دیونه شده این آقا اردشیر؟
- من فقط میخوام حقمو پس بگیرم. عادل تورو از من گرفت.
- عادل یک سال و اندی بود که منو میخواست. مدرسه با مادرم صحبت کرده بود.
- قلبتو که تسخیر نکرده بود. تو منو دوست داشتی. هنوز هم داری. از چشمهات میخونم، دختر. من حتی طپش قلبتو به خاطر حضورم حس میکنم.
آنقدر پوست لبم را کندم که طعم شور خون را حس کردم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم.
- مینا تا بچه دار نشده ای خودتو نجات بده. من تورو خوشبخت میکنم. کاری میکنم مثل جواهر توی فامیل بدرخشی.
- خب الان هم دارم میدرخشم.
- بیچاره، آخه روحیات تو کجا، روحیات عادل کجا؟
- عادل مشکلی نداره. همه اش دو سال از شما بزرگتره. اهل تفریح و گردش و بگو و بخند هم هست.
- پاک مغزتو شستشو داده.
- قسمت من عادل بوده. شما هم برین دنبال قسمتتون آقا اردشیر.
- تو قسمتو عوض کن. تا آخرش هستم. بهم اعتماد کن. به اندازهٔ عادل پول دارم. خیلی هم بیشتر از اون دوستت دارم. تازه یه زمین خریده ام میخوام عادل برام بسازه. اما برای تو.
- خب آره. هر چی از شما مزد بگیره، مال منه. عادل همهٔ ثروتشو برای من میخواد.
- دختر خوب، خونه ای که برای من میسازه جایزهٔ توئه.
- بابت چی؟
- چرا خنگبازی در میاری؟
- مودب باشین.
- یعنی میخوام هدیه اش کنم به همسر خوبم که تو باشی. طلاقتو بگیر تا بهت ثابت کنم.
- بس کنین. بس کنین. مگه از خدا نمیترسین آقا اردشیر؟
- خدا چرا دلش به حال من نسوخت؟
- استغفرلله. دلتونو صاف کنین. شما فقط نتیجهٔ بی ادبی و گستاخی خودتونو دیدین. وگرنه رای مثبت با شما بود. از کجا معلوم شاید خدا خیلی بهتر و خوشگلتر از من براتون آفریده باشه.
- پدر و مادرت چی؟ نظرشون با کی بود؟
- اونها عادلو دوست داشتن.
- مینا دوستت دارم. باور کن. نظر بابت از دست دادن دو چیز باارزش از زندگی قطع امید کنم. مادرم و تو.
آنقدر مظلومانه از عشق به من و مادرش حرف زد که اشکم را دراورد. بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم. مثل مرده ها یخ کرده بودم. حرفهایش رویم اثر کرده بود. ناله هایش دلم را به رحم آورده بود. آنقدر که تا عادل آمد چیزی را بهانه کردم و با او دعوا کردم. خدا اردشیر را لعنت کند که آرامش را از عادل گرفته بود.
دو سه روز بعد بود که عادل سرزده اردشیر را برای نهار به خانه آورد. اولش خیلی جا خوردم، اما بعد با خوشحالی با جان و دل پذیرای او شدم. رفته بودند سر زمین اردشیر و برای نهار با هم آمده بودند. از آن به بعد اردشیر هفته ای دو سه بار تلفن میکرد و مرا هوایی میکرد.
هفت ماه بعد از ازدواج ما نامزدی علی محمد و افسانه بود. آنجا بود که بالاخره با بداخلاقی هایم عادل اجازه داد آن پیراهن فیروزه ای را بپوشم. آن شب با آن لباس هوس انگیز کلی دلبری کردم. عادل دائم حرص و جوش میخورد. نامزدی برادرش برایش عزا شد. آخر شب که به منزل برگشتیم، وقتی در حال تعویض لباس بودم، به حالت تهدید و با عصبانیت به طرفم آمد و گفت: دیگه حق نداری با اردشیر برقصی. فهمیدی یا نه؟
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: